خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر
چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به
عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبیدا این چه حکایت است که بر ما اعتماد
کرده نگهبان نگماردهاند؟»
گفت:«می دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!
.
.
.
پسر بابا زمستون میره بیرون؛ یه اسب میبینه که از دماغش بخار میاد پیش خودش میگه: پس اسب بخار که میگن اینه!
.
.
.
میگه : عرق!!!
.
.
.
یکی بود یکی نبود.یه روز زمین عاشق خورشید شده بود. بهش گفت دورت بگردم. تا ابد تو رودر باسی موند!
.
.
.
معلم: بگو به غیر از اکسیژن چه چیزهایی در هوا وجود دارد؟
شاگرد : آقا اجازه، کلاغ ، مگس ، پشه !!!!
.
.
.
علی : آخر مادر جان الان آب خوردم می ترسم زنگ بزنم!
.
.
.
معلم: بگو ببینم، کمبوجیه چه جور پادشاهی بود؟
شاگرد: پادشاه بدی نبود، فقط همیشه از کمبود بودجه شکایت داشت!!
.
.
.
می دونی ب.م.م یعنی چی؟ یعنی بزرگترین مقسوم علیه مشترک.
حالا می دونی م.ب.ب یعنی چی؟ یعنی مربا بده بابا.
.
.
.
حیف نون میگه: با چایی شیرین بخور، نظرت عوض میشه!
.
.
.