344

چند روز پیش یه مطلبی خوندم با این عنوان که یاهو اعلام کرده "یاهو مسنجر" که در گذشته نه چندان دور محبوبیت زیادی داشت قراره در تاریخ 15 مرداد به صورت رسمی تعطیل شود. 

یه لحظه رفتم تو چند سال گذشته خودم ، این که چقدر شب ها تا دیر وقت بیدار می موندم و چت می کردم و از طرفی وبلاگ های دوستان رو دنبال می کردم . روزمرگی هاشون رو می خوندم و خودم رومزگی می نوشتم. اون سال ها برام خیلی حس و حال خوبی داشت، کلا دنیای مجازی خیلی برام جالب  بود و من بیشترین وقتی رو که داشتم با همین دنیای مجازی می گذروندم . 

حالا امروزه روزمرگی ها و خاطره نوشتن ها رفته در قالب عکس در اینستاگرام و باید اعتراف کنم که خیلی هم حس خوبی داره.  

این روزا سعی می کنم کمتر در دنیای مجازی وقت بگذرونم و بیشتر در دنیای واقعی خودم باشم و به اهدافم نزدیک شم چون آخرش دنیای مجازی نون و آب نمی شه .

343

روزهای رفته ی سال را ورق می زنم .... 

چه خاطراتی که زنده نمی شوند و چه روزهایی که دلم می خواست تا ابد تمام نشوند .... 

سال 94 برای من بی نهایت شبیه خواب بود. یک خواب خوش و آرام که دلم می خواست به این خواب ادامه بدم ، شایدم تو فاز آلفا بودم ؛ نمی دونم ... 

امسال بزرگتر شدم ، صبورتر شدم ، عاقل تر شدم ، پر احساس تر شدم و خیلی چیزهای خوبه دیگه که درونم رشد کردن و من کامل تر شدم . 

امسال یه دوستی در مسیر زندگیم قرار گرفت که من و شخصیتمو دگرگون کرد. کسی که توی شادی، ناراحتی  با من همراه بود و با رفتارش بهم درس داد . کسی که عشق و محبت رو چاشنی هر کاری می کرد و باعث می شد من با بودنش کلی خوش باشم . 

حالا این دوست داره حرف از رفتن می زنه . انگار قراره هستی این دوست رو از من بگیره تا هم از دلبستگی که بهش پیدا کردم کم بشه و هم بزرگتر بشم !

342

دلم کسی را میخواهد، کسی که از جنس خودم باشد .

دلش شیشه ای

 گونه هایش بارانی

 دستانش کمی سرد 

 نگاهش ستاره باران باشد

 دلم یک ساده دل میخواهد

 بیاید با هم برویم

 نمیخواهم فرهاد باشد کوه بتراشد , میخواهم انسان باشد

 نمیخواهم مجنون شود سر به بیایان بگذارد , میخواهم گاهی دردم را درمان باشد

 شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم , غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده

 قلبش در دستش باشد و چشمانش پر از باران باشد

 کلبه کوچک را دوست دارم اگر این کلبه در قلب او باشد....!!!

منبع :فیس بوک

 

341

یه پرستار استرالیایی بزرگ ترین حسرت آدم های در حال مرگ رو جمع کرده و پنج حسرتی رو که بین بیشترین آدم ها مشترک بوده ، منتشر کرده :

۱- ای کاش جرات داشتم اون طوری زندگی می کردم که می خواستم نه اون طوری که دیگران ازم توقع داشتن .

۲-ای کاش اینقدر سخت کار نمی کردم .

۳-ای کاش شجاعت داشتم که احساساتم رو با صدای بلند بگم .

۴- ای کاش رابطه ام رو با دوستام حفظ می کردم .

۵- ای کاش شادتر می بودم .

پاتوق ۱: این یه کلیپ بود که دیروز توی فیس بوک دیدم و خیلی هم آدم رو تحت تاثیر قرار می داد.

پاتوق ۲: امیدوارم خودم جز ادمایی نباشم  که در حال مرگ این حسرت ها رو داشته باشم و امیدوارم بتونم اون طور که باید و شاید زندگی کنم !

340

بفرمایید ادامه ی مطلب !

با همون رمزی که دادم بهتون !

 راستی نظرات این پست هم تایید نمی شه

ادامه نوشته

339

خیلی وقت پیش ها ٬ زمانی که اول دوم دبیرستان بودم وارد دنیای مجازی شدم . اون موقع ها کیف می کردم با این دنیای مجازی چون اصلا گذر زمان رو هم یادم می رفت . اولین فعالیت من تو  دنیای مجازی با عضو شدن تو یکی از بزرگترین گروه هایی بود که روزانه مطالب خوب و جالبی  رو برام ایمیل می کرد . بعد کم کم شروع کردم به چت کردن که اتفاقا تا همین یک ماه پیش با همون شور و حرارت سابق ادامه داشت اما یه دفعه از چت و مسنجرم کنده شدم و برای همیشه با این قضیه خداحافظی کردم .

تو همون زمان اومدم سراغ وبلاگ نویسی و وب گردی که شبها تا ساعت ۲ بیدار می موندم و روزمرگی دوستان رو می خوندم . بعدشم که فیس بوک و تویییر و خلاصه سایت های دیگه که در مجوع سر منو گرم می کرد و منم لذت می بردم .

بعد از همه ی این حرفا ،یکی دیگه از چیزایی که باز برام لذت بخش بود ویچت بود که خوب دوستان عزیز همه فعالیت داشتن و خیلی خوب بود که  اونم فیلتر شد . ( هر چند که برای من فیلتر نیست اما دیگه بقیه کم  پیدا شدن ).

خیلی دلم می خواد بازم مثل سابق یکی از این گزینه های تفریح و لذت دوباره شور و حرارت پیدا کنه و رونق بگیره درست مثل همین وبلاگ ، که مدت هاست خیلی فضای سردی داره !

پاتوق ۱ : چند دفعه ای تصمیم گرفتم از این پاتوق برم به جای دیگه بلکه بیشتر نوشتنم بیاد !! اما به این نتیجه رسیدم که پاتوقی که پنج ساله بزرگش کردم نمی تونم همین طوری رها کنم .

338

چون صاعقه 

                در کوره ی بی صبری ام

                                                     امروز

                                                                  از صبح که برخاسته ام

                                                                                                         ابری ام

                                                                                                                             امروز

                                                                                                       

                                                                                                                < دکترشفیع کدکنی >

337

اخرین باری که ورزش کرده بودم حدود ۵ سالی می شد . تا وقتی مدرسه می رفتیم ، هفته ای یکبار ورزش داشتیم که اونم به زور بود و هیچ کدوم حال ورزش کردن نداشتیم !

تا اینکه پارسال مثل یه دختر خوب رفتم کلاس یوگا تا این تن مبارکمان از این حالت خشکی در بیاد ! اما کلاس یوگا رفتن ما همانا و فعالیت ما هم همانا !

هر چی اراده کردیم بریم کلاس می رفتیم و بعد ول می شد تا ۶ ماه بعد و خلاصه اینکه اخرش نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه حرکتی به این تن و بدن بدم !

حالا بعد از این همه ترم درس خوندن بالاخره من و دوست جان این ترم  تربیت بدنی گرفتیم و بسی جونمون هم بالا اومد تا تموم شد !

دیروز امتحان پایان ترممون بود و استاد عزیزمون مرحمت فرمودن و همه ی امتحان رو تو یه روز گرفتن ! بعد الان تصور کنین بدن من چه حالی داره ، از جام نمی تونم تکون بخورم  همش احساس می کنم تریلی از روم رد شده !!

سال اخر دبیرستان که بودیم سر دو ۵۴۰ مترمون  با بچه هایی که تعداد دورهای ما رو شمارش می کردن هماهنگی کردیم و قرار شد ۲ دور زودتر اعلام کنن که به خط پایان رسیدیم   و این کار رو هم کار کردن اما ما دیگه خبر نداشتیم که جاسوسای کلاس یه گوشه نشستن و تعداد دور ما رو می شمارن و به معلم ورزشمون می گن و ما رو بیچاره می کنن و معلمم دوباره ازمون امتحان می گیره !

حالا دیروز که داشتم ۶ دور نفس گیر می دوییدم همش اون صحنه جلوی چشمم بود و بدجوری یاد اون روزها افتاده بودم .

 

336

بعد از ظهر یکشنبه ها با دکتر میم درس کنترل داریم . ما باید این درس رو دو سه ترم پیش می گذروندیم اما چون تداخل داشت نگرفتیم و بالاخره بعد از چند ترم دوباره این درس برامون اراءه شد . بعد الانم کلاسمون یه چیزی شبیه به کلاس خصوصیه چون فقط  نه نفر سر کلاسیم و از این نه نفر هم من و 4 از بچه های دیگه نقطه ی مرکزی کلاسیم !

حالا این دکتر میم هم گیر داده به ما، هر هفته میاد سر کلاس از درس الیافی که 6 ترم پیش گذروندیم و از اون روز تا حالام دیگه گذرومون به اون جزوه نیفتاده سوال می کنه و ماهام که فقط تو چشای استاد نگاه می کنیم ! خوب خدا وکیلی اصلا چیزایی که می گه رو یادمون نمیاد!

هفته ی که همه شاهکار بودیم از نه نفر فقط 5 نفر کلاس بودیم و استادم تا تونست از همون درس 6 ترم پیش سوال پرسید بعد به یه جایی رسید که گفت اگه یه سوال دیگه بپرسم و جواب ندین هفته ی دیگه الیاف ازتون امتحان می گیرم !!

اما خدا رو شکر ختم به خیر شد و از امتحان گذشت !

حالا اومدم نشستم همون جزوه 6 ترم پیش رو خوندن که یکشنبه بتونم جواب استاد رو بدم اما جالبه که از مطالبی که استاد سر کلاس می گه یه کلمه تو اون جزوه نوشته نشده !

الانم هر چی تو گوگل راجع به مطلب مورد نظر می گردم چیزی پیدا نمی کنم !

کلا این ترممون رو دوس دارم با وجود سنگینی درسا اما زود هم می گذره !!


335

دیروز جشن مهرگان و اینطور که برای من اس ام اس اومده بود روز دوستی ها بود و من خوشحالم که دیروز یکی از دوستای صمیمی و البته قدیمیم رو که ۷ ۸ سالی بود گمش کرده بودم پیدا کردم  .

دوست جان ما این قدر با محبت بود که یه چند باری زنگ زده بود خونه تا بالاخره تونستیم با هم حرف بزنیم و اون قدر با هم درد و دل کردیم که احساس کردم  کم کم تلفن خواهد سوخت !!

در کل خدا رو شاکرم که دوستای خوبی دارم و می تونم باهاشون دنیامو بسازم .

****

یک هفته ایه که درگیر کار کاراموزی هستم و هنوز هم هیچ کاری نکردم. استاد جان هفته ی  پیش یه کارخونه ی  خیلی خوب و معتبر بهم معرفی کرد اما من همچنان دارم  فک می کنم .

****

الان داشتم فک می کردم اگه استاد ادبیاتمون گذرش به اینجا بیوفته و نوشته های منو بخونه حتما ازم ایراد خواهد گرفت ! این ترم ادبیات داریم  و با این استاد سخت گیری که ما داریم و اینکه  این قدر تو گفت و گو و نگارشمون حساسه که جرات نداریم سر کلاسش حرف بزنیم بعد تازه دلخورم می شه که شماها فعالیت ندارین !

334

 یادش به خیر کودک بودیم

همان لبخندهای همیشگی.....

تکه کلامهای مشترک (خانوم اجازه ...)

همان تخته سیاه سبز رنگ که نفهمیدم چرا سیاه می نامند...!

میز آخر و شیطنت شاگردان بد قیافه

 ردیف به ردیف/نفر به نفر/خوب و بد با هم بودیم

آمار خوبها آنقدر زیاد بود که معلم کم می آورد در نوشتن خیلی خوبها

دفترهای چهل برگ و مدادهای دوسر تراشیده

 پاک کن های نصفه و خورده شده...

بوی نارنگی له شده در کیف...

و صدای معلمی که با عشق درس میداد

و من که درگیر جملاتش بودم

تمام آن روزها گذشت

من بزرگ شدم

 خیلیها دور شدند و رفتند

 خیلیها گرفتار شدند

 خیلیها زن زندگی مردی شدند

 خیلیها آدم شدند

 خیلیها هیچ نشدند

 و انگشت شماری هم فکر کنم دکتر یا مهندس شدند

 ومعلم دلسوزی که بازنشسته شد

 و من آرزو دارم زمان به عقب بازگردد...

 و اول مهر

کلاس اول ...

 بابا نان داد ...

منبع : فیس بوک

                                                                                                                                 

333

سال اول هنرستان که بودم یه معلم خیلی سخت گیر داشتیم که هر وقت هر چی براش اتود می زدیم تایید نمی کرد . وقتی ازش می پرسیدیم چرا تایید نمی کنین یه نگاه به بچه ها می کرد و می گفت از بین شماهایی که اتود زدین کدومتون کارتون رو دوس دارین و اینجا بود که فقط یکی دو نفر دست بلند می کردن و معلوم میشد بقیه فقط برای رفع تکلیف اتود زدن و هیچ حسی هم نسبت به کارشون ندارن !

یادمه اون روز بهمون گفت هر وقت یه کار هنری انجام دادین و ازش لذت بردین و دوسش داشتین مطمئن باشین این بهترین کارتونه و البته از نظر منم تاییده !

این حرف معلممون شد  آویزه ی گوشم و از اون روز یاد گرفتم هر موقع هر کاری که خواستم انجام بدم باید با عشق باشه تا خودمم دوسش داشته باشم ، اون وقته که می شه یه کاره تک !

و از اون روزم من هر کاری انجام دادم  ،شد یه کار عالی و بی نظیر .

حالا همه ی اینا رو گفتم که بگم اولین کار مینای من  ( یک عدد بشقاب مینا ) تمام شد و من از اولی که این کار رو شروع کردم این قدر دوسش داشتم که الان که تموم شده دلم می خواد پرواز کنم . حس خیلی خیلی خوبی نسبت بهش دارم و هر چی نگاش می کنم  به خودم احسن می گم که تونستم یه کار به این خوبی انجام بدم و از این بابت هم خدا رو روزی هزار بار شکر می کنم که بالاخره بعد از چند سال تونستم طلسم کلاس مینا رفتن رو بشکنم و قدم در این عرصه بذارم .

امیدوارم بتونم کار مینا رو ادامه بدم و روز به روز بیشتر شاهد پیشرفت خودم باشم .

 

 

332

سه هفته پیش که از سفر برگشتم ، نشستم روزای باقی مونده تا مهر رو که فرصت خالی دارم حساب کردم . بعدم  همه ی جزوه های درسی این سه سال  و یه سری کتاب و مجله و ماهنامه رو کنار هم چیدم رو میز ناهار خوری و با خودم گفتم که با این فرصتی که من دارم به راحتی می تونم جزوه ها رو یه دور به راحتی بخونم ! اخه مثلا بنده بهمن ماه امتحان ارشد دارم !

اما جزوه هایی که روی میز چیده شد همانا و حرفایی که من به عنوان یه دانشجوی فعال و زرنگ به خودم زده بودم  نیز ، همانا !!

الان باید اعتراف کنم  که بعد از این سه هفته جزوه ها فقط روشون خاک نشسته و منم که خیلی به خودم تکون دادم  نشستم یه جزوه ناقابل شناخت گلیم رو خوندم . یعنی به این همه پشتکار و تلاش خودم احسنت می گم .

یه هفته و اندی دیگه هم که باید بریم دانشگاه و باز اون جزوه ها  به حال خودشون رها خواهند شد که البته امیدوارم این طور نباشه !

یکی از خصوصیات اخلاقی من  اینه که سعی می کنم زیاد به گذشته فک نکنم و هی برنگردم افسوس روزهای گذاشته رو بخورم اما خوب گاهی ادم ناخوداگاه یاد گذشته می کنه و دلش بابت این همه روزایی که گذشته تنگ می شه ! نمونه ی بارزشم همین دوران دانشجوییمه که باورم نمی شه امسال سال آخرمه و به سرعت برق و باد گذشته !!

 

331

بالاخره یه قالب خوب پیدا کردم !

فک کنم از اون موقع تا الان یه شیش تا قالب عوض کردم اما هیچ کدوم برام جذاب نبود اما این یکی انگار ثابت موند .

گوگل ریدر که مرحمت فرمودو بساط  وبلاگ های به روز شده رو جمع کرد و ما موندیدم همین لینکایی که از طریق خود بلاگفا لینک می کردیم !

حالا امروز که قالبمو عوض کردم این لینک ها هم به وبلاگ جانمان برگشتن و بنده بسی خوشنود شدم چون تونستم به خیلی از دوستای قدیمی که می خوندمشون و گمشون کرده بودم سر بزنم.

ای کاش هنوزم  مثه ۶ سال پیش وبلاگ نوشتن و وبلاگ خوندم شور و حرارت داشت . خدا می دونه اون موقع ها که همش به عشق نوشتن روزمرگی هام و خوندن وبلاگای دوستام انلاین می شدم  چه حس  خوبی داشتم .

 به نظرتون می تونم مثه قبل  هر روز و هر هفته بنویسم یا نه ؟!

330

اولین روز ماه رمضان هم به یاری خدا سپری شد !

امشب خونه خاله افطاری دعوت داشتیم . فردا شب هم افطاری دعوتیم . کلا دوست دارم افطار خونه خودمون باشم . تو این روزای بلند و شبای کوتاه مهمونی رفتن برام سخته !

****

فردا کلاس چرم دارم اما کیفمو تموم  نکردم  ، کیف جدید رو هم شروع نکردم بنابراین  نمی رم کلاس

 

****

فردا باید برم یه سری وسایل کلاس مینا رو بخرم . ینی خسته شدم این قدر هر روز این ور اون ور می رم !!

329

یست و یک سالگی !!

خیلی وقته دارم به کلمه ی ۲۱ سالگی فک می کنم . از این که چه قدر زود بیست و یکساله شدم  و چطور بیست و یکسال گذشت ؟!

امروز تولد بیست و یک سالگی من بود . یه تولد متفاوت که با وجود بچه های نسکافه تکمیل شد.

بچه ها از صب که منو دیدن تا همین الان که رفتن خوابیدن شاید بیش از ۱۰۰۰ بار تولدمو تبریک گفتن و خالشونو بوسیدن .

شروع دهه ی دوم زندگی من یا همون  بیست سالگیم همراه با ارزوهای خوب بود که از این بابت خدا رو شاکرم چون به خیلی از کارایی که دوست داشتم انجام بدم تا حالا رسیدم .

داشتم فک می کردم با این که فقط یکسال بزرگتر شدم اما خودمو خیلی بزرگتر از یکسال می بینم . قهوه ی پارسال تا امسال خیلی بزرگتر از سنش شده  تا حدی که شاید کودک درونشم گم کرده !!

اما من این بزرگ شدن  رو به فال نیک می گیرم.

تولدم  مبارک !

328

خوب به سلامتی و دل خوش ، بساط گوگل ریدر هم که برچیده شد و مام لینکامون پرید !

الانم در جستجوی یه جایگزین مناسبیم !!

327

چرا لینکای من پریده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چی کار کنم درست شه ؟؟؟؟؟!!!

326

ترمی که گذشت یکی از سخت ترین ترم های این چند سال گذشته بود . یه ترم سخت با ۲۱ واحد درس تخصصی با داشتن  استادای خیلی خوب و البته سخت گیر !

مطمئنا هیچ وقت این ترم رو یادم نخواهد رفت و به عنوان یه ترم خاطره انگیز برام می مونه.

توی این ترم بیشترین میزان صبحانه و ناهار رو توی رستوران دانشگاه با دوست جان ها  نوش جان کردیم . بیش از صد بار در راه رفت و برگشت من و سایمان اهنگ تکراری گوش دادیم. و این که بیشترین ازدواج بچه های کلاس رو هم توی همین ترم داشتیم

تو این ترم ارزو و سایمان از زندگی های متاهلیشون برام می گفتن و اینکه هر کدوم چه ماجراهایی با شوهراشون دارن و من فقط گوش می کردم .

دیروز بعد از امتحان سایمان می گفت ارزو می کنم تا ترم بعد توام متاهل شی ! وقتی ازش پرسیدم چرا گفت اخه نمی شه که همش ما با وجود زندگی متاهلی نمره هامون ۱۰ و ۱۲ بشه ،توام باید متاهل بشی تا از شاگرد اول بودن کلاس بیای پایین !!

و این که در اخر باید بگم اگه دو تا بال برای پریدن داشتم حتما همه ی امروز رو توی آسمون پرواز می کردم !

این حق منه که به چیزایی که می خوام برسم و موفق باشم .

325

امروز بالاخره کلاس یوگا رو رفتم .

دلم تنگ شده بود برای اون فضا ، برای بدن درد های بعد کلاس و مدیتیشن اخر کلاس !

الان سرشارم از حس تازگی !

خدایا شکرت

324

گاهی ، فکر کردن به اینده  اونم با دید زیبا و درست خیلی لذت بخش و دوست داشتنیه ...

این یه هفته  نمی دونم چی شده بود که همه می گفتن اگه قهوه استاد بشه چی می شه و جالبه که همه  این جمله رو ادامه می دادن .

یکی می گفت روح دکتر میم تو وجود قهوه اس .یکی می گفت اگه قهوه استاد شه دانشجوهاش از شب تا صبی که فردا باهاش کلاس دارن کابوس می بینن و یکی دیگه هم  می گفت فک کنین دختر من بشه دانشجوی قهوه . اون وقته که من هر روز باید بهش زنگ بزنم و ریش گرو بذارم .

حالا تصور کنین همه ی این حرفا وقتی زده می شد که بچه ها از خنده غش کرده بودن و خود منم که کلا از خنده ضعف کرده بودم !!

ولی برام خیلی جالب بود . فک نمی کنم اگه تا ۱۰ سال اینده استاد بشم ، استاد بدی باشم . منتها از اون استادایی می شم که از دانشجو کار می خوام و دانشجوهایی هم که برای درس اومدن دانشگاه بهشون بها می دم و اونایی هم که صرفا برای وقت تلف کردن اومدن ، حالشونو جا میارم !!

323

سگ همسایه ی باغ ، همه ی امروز مهمون باغ ما بود .

یه سگ پا کوتاه و تپل سفید رنگ که خیلی هم با نمک بود.

این سگ به اصطلاح ، پسر جدید اقای همسایه بود که من در کودکی  اقای همسایه رو بابای سگه خطاب می کردم چون به سگش می  گفت  پسرم !!!

در کل باید بگم که همه جور سگی دیده بودم به جز سگ کلوچه خور ! سگ امروز قصه ی ما فقط و فقط کلوچه می خورد !!

322

اعتراف می کنم ، مادرم که می خندد خوشبختم  .

روز مادر مبارک .

321

نوروز ۹۲ خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو می کردم تمام شد . شروع نورروز برام با یه حس عجیب توام بود یه حال و هوای بهاری همراه با انتظار ، دلتنگی و دلشوره ...

قرار بود عید بریم مسافرت اما من از اول مخالف بودم و دلم نمی خواست امسال جایی برم اما به زور بابا مجبور شدیم بازم به سواحل خیلج فارس بریم البته این بار با عمه جان ها. که البته هفته ی اول خونه بودیم و هفته ی دوم عید رفتیم مسافرت.

روز دوم  سفر من سرمای سختی خوردم و تا وقتی برگشتیم شهرمون با این سرما خوردگی دست و پنجه نرم کردم که سرانجام به دو تا امپول و کلی قرص و کبسول خاتمه پیدا کرد.

سیزه بدر امسالمون هم کنار دریا و زیر یه درخت کنار قدیمی سپری شد و تازه اون موقع بود که قدر باغ زیبای خودمون دستم  اومد.

حالا هم اومدم که سال نو رو به همه تبریک بگم و بگم اگه این مدت ننوشتم به خاطر این بود که سیستمم برای نوشتن درست نبود و فارسی نداشتم .

امیدوارم همگی سال خوبی رو اغاز کرده باشین .

 

320

شروع سال ۹۱ پر از نگرانی و دلهره بود برام . اما در کنار همه ی این نگرانی ها ، ارامش خاصی هم داشتم و به سال ۹۱ خیلی خوش بین بودم . سال ۹۱ شروع شد و من و مامان روزی هزار بار خدا رو شکر می کردیم که حال بابا بهتره و این روزای عید در کنارمونن.

عید ارومی رو گذروندیدم اما به خاطر مریضی بابا هیج جا نرفتیم و ما فقط طبق معمول میزبان بودیم .

اردیبهشت ماه بابا رو عمل کردیم و همه چیز خوب پیش رفت . از اواسط تیر هم خونمون رو تعمیرات کردیم که حسابی مشغول بودیم . اواخر مرداد ماه با اومدن نسکافه به ایران همه ی درد و رنج شش ماه اول سال یادمون رفت و حسابی خوش بودیم .

از اول پاییز تا همین چهار روز پیش هم خیلی زیاد مشغول درس و دانشگاه بودم و دانشگاه با حال و هوای خوش همیشگی گذشت .

الان که دارم این پست رو می نویسم نسبت به تموم شدن امسال هیچ احساسی ندارم . همیشه سال های قبل یا منتظر بودم که زودتر تموم شه یا حتی از تموم شدنش دلم می گرفت اما الان هیچ حسی ندارم . نمی دونم شروع سال جدید چطور خواهد بود نمی دونم سال جدید قراره چه اتفاقاتی بیوفته اما من امیدوارم اول از همه در کنار سلامتی خودم و خونوادم بهترین و شیرین ترین اتفاقات سال رقم بخوره .

و این که در یه نتیجه گیری کلی از سال ۹۱ باید بگم که امسال بیشترین میزان دید و بازدید از ابتدا تا انتهای سال رو داشتیم و این که بنده از ۲۰ هدفی که امسال برای خودم تعیین کرده بودم ۱۰ تاش به نتیجه رسید یا به قول شکلات تیک خورد !

امسال سخت گذشت اما شیرین گذشت و این که همه اینا رو نوشتم که یادم بمونه امسال چطور گذشت .

اومدم که اخرین پست رو تو سال ۹۱ بذارم و با این سال خداحافظی کنم و با کوله باری از سلامتی ، خنده ، شادی ، موفقیت و خوشبختی به استقبال سال ۹۲ برم .

319

من این روزا حال و هوای عجیب غریبی دارم .یعنی تا حالا خودمو این طوری ندیده بودم .

اما با این همه حال و هوای عجیب خودم،  این روزا رو خیلی دوست دارم . روزایی که با همه ی وجود خدا رو شاکرم و خوشحالم که همه خوب و دور همیم . وقتی یادم به سال قبل همچین روزایی می یوفته می خوام دیونه شم اما خوشحالم هستم که اقای پدر بهبود پیدا کردن و خوشحالم که اگه پارسال نزدیک عید از در و دیوار خونمون غم می بارید امسال دیگه این طور نیست .

اما با همه ی این حرفا ، با همه ی این شاد بودن ها و خندیدن های از ته دل ، من یه دلشوره ی عجیبی دارم . اخه واقعیت اینه که ما کلا عادت به لنگیدن یک جایی از کارمون داریم .

اما من امیدوارم در پی این حس و حال عجیب من یه خبر خیلی خیلی خوب نهفته باشه !

امیدوارم ... 

318

بالاخره روز شنبه بعد از دو هفته از شروع کلاسای ترم جدید رفتیم دانشگاه و به قول دکتر میم، لطف کردیم ، مرحمت فرمودیم و منت گذاشتیم سر اساتید که سر کلاسا حاضر شدیم !!

شنبه من و سایمان دیر رسیدیم دانشگاه و هر چی به سایمان می گم من دیگه نمیام سر کلاس دیگه خیلی دیره می گه نه نمی شه  و دست منو به زور گرفت و برد سر کلاس . اونم سر کلاس یه استاد جدید !

چهار تا کلاسی که ما  شنبه ها داریم اینطوریه که دو تا کلاس اول با یه استاد و دو تا کلاس بعدم با یه استاده . خوب واقعا ما حق داریم که همه کلاسا رو قاطی کنیم اونم وقتی مباحث به هم شبیه ان.

شنبه گذشت اما چون با همه ی بچه ها با هم بودیم خیلی خوش گذشت .

از دیروزم بگم که کلاسامون خوب بود و همه راضی بودیم . اما تنها مشکلی که من این ترم دارم اینه که از دکتر میم به شدت ترس دارم . که این ترس هم به خاطر همون اس ام اسای لعنتیه !

فک کنم خودش هم اینو فهمیده ، چون من سر کلاس این استاد دیگه خانوم قهوه سابق نیستم !

پاتوق ۱: کلاس چرم دوزی می رویم و بسی لذت می بریم .

پاتوق ۲ : عکسای عقد سایمان رو دیدم . دوستم مثه ماه شده بود.

 

317

دیشب بعد از یک هفته ، از سفری خیلی خوب برگشتیم شهر و دیارمون.

سفر به جنوب ، که خیلی هم دلچسب بود.

دیشب وقتی رسیدم خونه یکی از ماهی هام مرده بود فک کنم غصه خورده بود و گرنه ماهی های من مردنی نبودن .

گل های شمعدونی هم برگاشون تیره و تار شده . پامچالامم که داده بودم خونه خاله اما نمی دونم چه وضعیتی دارن . الان فعلا فقط کاکتوسام سر حالن !

امروزم دانشگاه نرفتم . یعنی اینقدر خسته بودم که حس نداشتم از جام تکون بخورم . ظاهرا هم که خیلی تق و لق بوده .

الانم مشغول جمع و جور کردن وسایلم هستم . امیدوارم این خونه و البته اتاق من هر چه زودتر مرتب شه و به یه ارامشی برسه .

 

316

این چند روز که فرصت داشتم شروع کردم کتاب تاریخ اساطیری ایران رو به خوندن.  کتاب جالبیه ولی یه جوریه ، حس می کنم همه چی رو قاطی پاتی توضیح داده ، شایدم من خیلی گیجم !

اما تا اونجایی که می دونم اگه بخوام این کتاب کم حجم رو از بر بشم باید چند باری بخونم ، اساسی !. بعد جالبه که من همیشه باید هر چیزی رو توی دلم بخونم تا متوجه بشم اما در مورد این کتاب بر عکسه یعنی وقتی بلند می خونم بهتر می فهمم !!

***

فک کنم دو سالی می شه که به خالم قول دادم عکساشو ببرم چاپ کنم اما قول من همانا و چاپ شدن عکسا هم همانا !

تازه هر سری عکس خوبا رو برای چاپ جدا می کنم دوباره یه خروار عکس جدید بهش اضافه می شه که منم حرصم می گیره و ۶ ماه به تعویق میوفته . اما دیگه سعی میکنم طی همین چند روز که وقت دارم برم و این کار رو انجام بدم چون راستش تصمیم دارم ویندوز عوض کنم و می خوام هر چی عکس از خالمو بچه هاشه از روی پی سی پاک شه ! خسته شدم از بس هر سری این عکسا رو از روی پی سی به  فلش از فلش روی ام پی فر و از ام پی فر روی دی وی دی ریختم !!

***

انتخاب واحد این ترممان هم با سلام و صلوات انجام شد  و من دوست جون تونستیم ۲۱ واحد برداریم . حالا برداشتن ۲۱ واحد که کار مهمی نبوده مهم  اینه که بتونیم ۲۱ واحد رو به خوبی بگذرونیم !

***

به تازگی شیفته ی گل و گیاه شدم ! دلم می خواد هی برم و بیام گل بخرم و بالکن اتاقمو پر از گل کنم ، اون قدر که دیگه جا نباشه خودم برم توی بالکن !

هفته پیش با شکلات و شوهرش رفتیم گل خریدیم و البته در راس همه گلها ، کاکتوس ! چون می گن کاکتوس انرژی های منفی فضا رو می گیره ! برام جالب بود مام چند تایی خریدیم !

 

315

وبلاگمو خونه تکونی کردم !

همه ی لینکایی که وبلاگشون حذف شده بود یا دیگه نمی نوشتن رو حذف کردم !