نقشمان را به بهترین شکل بازی کرده ایم، باید صحنه را ترک کنیم.
سرشار از ترس
و حسرت
برای پایانمان انتظار میکشیم.
با قلبهای سرد
و سرهای خالی
می افتیم و بر میخیزیم.
و نوای آسمانها را می شنویم:
ندای سرنوشت.
نقشمان را به بهترین شکل بازی کرده ایم، باید صحنه را ترک کنیم.
سرشار از ترس
و حسرت
برای پایانمان انتظار میکشیم.
با قلبهای سرد
و سرهای خالی
می افتیم و بر میخیزیم.
و نوای آسمانها را می شنویم:
ندای سرنوشت.
برای یکبار هم که شده
چشمانت را از خط افق بردار.
از جستجوی قلبی برای دوست داشتن دست بکش....
.....تپش قلبم را در دستانت احساس نمیکنی؟
وقتی نمیتوانی پرواز کنی
فرود بیایی
یا نفس بکشی.
چه سخت است
وقتی
که پوچی وجودت است
و اضداد دلیلت.
وقتی
تفکر
تلاش
زاری
جنایت
و فداکاری
یک نتیجه دارند
آری، سخت است
وقتی
می افتی
و
تکه
تکه
تکه
میشوی.
مطمئنم...
شاید برق شادیشان است،
یا لبخند سیاه درخشانشان.
چهره ات نیست، قسم می خورم.
لبخندت، خنده هایت است، یا شاید صدایت؟!
صدایت با آن آهنگ شادی آور هم نیست، قول می دهم.
شاید کلماتت است؟ فکر نمیکنم...
حتی قلبت هم نیست،
نه، قلبت هم مال من نیست.
عشقت است که سحرم کرده است.
در این سوی تاریک جهان، تو
خواهی دوید.
آزادانه. تو باد را خواهی فهمید.
خواهی گریست،
هزاران اشک، بینهایت غم.
برخواهی خواست،
امیدها، خواسته ها، وعده های تضمین نشده.
خواهی شکست،
بدست خود، بدست ما، بدست آنان.
از یاد خواهی برد،
قولها، پیمان ها، اولین حس، ناقصترین رنگ را.
خواهی سوخت،
آتش بی پایان، برای گناهانی که مرتکب نشده ای.
سحر خواهی کرد،
...افسوس که سحرها میرنده اند.
دخترک! برو.
زانو بزن.
سر خم کن.
و پرواز کن.
سنگینی قدمها، اشکها و قلب شکسته ات را رها کن.
...برای پرواز، تنها به یک لبخند و دوبال نیاز داری.
صدا.
صدا.
صدها صدای گوناگون،
پژواک ها،
طنین ها،
ملودی ها.
لکه های سیاه جلوی چشمانم.
دوران سرم.
بغض در گلویم.
و زنگ، زنگ، زنگ در گوشم.
چوب پنبه های سکوت خیانتگر
زمزمه میکنند.
موذیانه،
با نیشخند:
سکوت، فولاد سردیست وقتی نمی خواهیش،
اما، شیشه نازکیست از جنس رنگین کمان، وقتی بیشتر از هرچیزی طلبش میکنی.
و از چاله به چاه می افتم.
الگوی ناگسستنی و نفرت انگیز روزها و آدمها، مانند چاقوهای کندی که بارها و بارها روی تنم کشیده شوند، آزارم می دهند.
بر سر دوراهی قرار گرفته ام:
ادامه دادن زنجیره روزمرگی ها و رنج خودم،
یا شکستن شجاعانه آن و رنج دادن دیگران.
پاسخی ندارم.
سرگیجه مرا در خود غرق می کند.
چسمانم را می بندم و آنها ناگهان، واقعی جلوه میکنند
...و من باز هم فریب می خورم و در گردابی از رنگها شناور میشوم...
واقعیت را از یاد میبرم و کسی میشوم که میخواهم، در دنیایی که به آن عشق میوزرم
و سالیانی شیرین، در جهانم زندگی میکنم و میگریم، عشق میورزم و از کابوسهایم درباره دنیایی از تنهایی و سایه ها مینویسم.
شگفت زده ام!!! به آرزوهایم رسیده ام...
و ناگهان جشمانم میسوزند و تار میبینند و من، ناامیدانه تقلا میکنم و جیغهای خاموشم در مغزم میپیچد و دوباره به خودم باز میگردد: نمیخواهم برگردم...
چشمانم بسته می شوند...
...و باز میشوند تا به من بگویند که باز درمیان کابوسهایم هستم.
عشق، بلکه، الماس شفاف و درخشان وجودیست که قلبهای سنگی را با ظرافت تراش دهد و رد خود را تا ابد برجای بگذارد...