دست در دست، برای پایان دنیا انتظار میکشیم.

نقشمان را به بهترین شکل بازی کرده ایم، باید صحنه را ترک کنیم.

سرشار از ترس  

و حسرت

برای پایانمان انتظار میکشیم. 

با قلبهای سرد 

و سرهای خالی

می افتیم و بر میخیزیم.

و نوای  آسمانها را می شنویم:

ندای سرنوشت. 

خواهش میکنم!!

برای یکبار هم که شده

چشمانت را از خط افق بردار.

از جستجوی قلبی برای دوست داشتن دست بکش....

.....تپش قلبم را در دستانت احساس نمیکنی؟

چقدر بودن سخت است!

وقتی نمیتوانی پرواز کنی

فرود بیایی

یا نفس بکشی. 

چه سخت است 

وقتی

که پوچی وجودت است

و اضداد دلیلت.

وقتی

تفکر

تلاش

زاری

جنایت 

و فداکاری

یک نتیجه دارند

آری، سخت است

وقتی










می افتی 

و 

           تکه

تکه                                               

                                                           تکه

میشوی.

عاشق چشمهایت نیستم

نه، نه، چشمهایت نیست.

مطمئنم...

شاید برق شادیشان است،

یا لبخند سیاه درخشانشان.

چهره ات نیست، قسم می خورم.

لبخندت، خنده هایت است، یا شاید صدایت؟!

صدایت با آن آهنگ شادی آور هم نیست، قول می دهم.

شاید کلماتت است؟ فکر نمیکنم...

حتی قلبت هم نیست، 

نه، قلبت هم مال من نیست.

عشقت است که سحرم کرده است.


پرواز

دخترک، نمان.

در این سوی تاریک جهان، تو

خواهی دوید.

           آزادانه. تو باد را خواهی فهمید.

خواهی گریست،

          هزاران اشک، بینهایت غم.

برخواهی خواست،

           امیدها، خواسته ها، وعده های تضمین نشده.

خواهی شکست،

            بدست خود، بدست ما، بدست آنان.

از یاد خواهی برد،

            قولها، پیمان ها، اولین حس، ناقصترین رنگ را.

خواهی سوخت،

            آتش بی پایان، برای گناهانی که مرتکب نشده ای.

سحر خواهی کرد،

            ...افسوس که سحرها میرنده اند.

دخترک! برو.

زانو بزن.

         سر خم کن.

                      و پرواز کن.

سنگینی قدمها، اشکها و قلب شکسته ات را رها کن.

...برای پرواز، تنها به یک لبخند و دوبال نیاز داری.

صدا. 

صدا. 

صدها صدای گوناگون،

 پژواک ها، 

طنین ها، 

ملودی ها. 

لکه های سیاه جلوی چشمانم.

دوران سرم. 

بغض در گلویم.

و زنگ، زنگ، زنگ در گوشم.

چوب پنبه های سکوت خیانتگر 

 زمزمه میکنند.

موذیانه،

با نیشخند:

سکوت، فولاد سردیست وقتی نمی خواهیش،

اما، شیشه نازکیست از جنس رنگین کمان، وقتی بیشتر از هرچیزی طلبش میکنی.

توجیه. 

و از چاله به چاه می افتم. 

سرگیجه مرا در خود غرق می کند. 

الگوی ناگسستنی و نفرت انگیز روزها و آدمها، مانند چاقوهای کندی که بارها و بارها روی تنم کشیده شوند، آزارم می دهند. 

بر سر دوراهی قرار گرفته ام:

ادامه دادن زنجیره روزمرگی ها و رنج خودم،

یا شکستن شجاعانه آن و رنج دادن دیگران.

پاسخی ندارم.

سرگیجه مرا در خود غرق می کند.

و این چنین میشود که حق رویا دیدن را نیز از خودم میستانم...

رویاهایم، این تصاویر مسحور کننده غیرممکن، در ذهنم چرخ میزنند و خود مینمایانند

چسمانم را می بندم و آنها ناگهان، واقعی جلوه میکنند

...و من باز هم فریب می خورم و در گردابی از رنگها شناور میشوم...

واقعیت را از یاد میبرم و کسی میشوم که میخواهم، در دنیایی که به آن عشق میوزرم

و سالیانی شیرین، در جهانم زندگی میکنم و میگریم، عشق میورزم و از کابوسهایم درباره دنیایی از تنهایی و سایه ها مینویسم.

شگفت زده ام!!! به آرزوهایم رسیده ام...

و ناگهان جشمانم میسوزند و تار میبینند و من، ناامیدانه تقلا میکنم و جیغهای خاموشم در مغزم میپیچد و دوباره به خودم باز میگردد: نمیخواهم برگردم...

چشمانم بسته می شوند...

...و باز میشوند تا به من بگویند که باز درمیان کابوسهایم هستم.


عشق، برق مبهوت کننده نگاهی نیست که از میان پاره های سایبان چشم ها بگذرد و هاله ای لرزان و گذرا روی قلب بیندازد

عشق، بلکه، الماس شفاف و درخشان وجودیست که قلبهای سنگی را با ظرافت تراش دهد و رد خود را تا ابد برجای بگذارد...